خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار